آموزش وردپرس | قالب وردپرس | افزونه وردپرس

معرفی کتاب: و آنکه دیرتر آمد ۰۰۰۲۰۹
نویسنده: الهه بهشتی

خلاصه کتاب

در نزدیکی حله بدنیا آمدم، روستایی سنی نشین که دور و برمان بیابان بود و بی آبادی و ما کودکان و نوجوانان سرگرمی مان پیدا کردنِ کاروان‌هـــای در راه، و دادن مژده‌ی رسیدن به آبــــادی، و دشت کردن سکه‌های خُرد بود.

از کسی شنیدم یک کاروان بزرگ در راه است و با احمد به دلِ بیابان زدیم، شریک کمتر،پول بیشتر.

و چه سکوتی بود…. انگار نه انگار کاروانی خواهد آمد
بجایش گلاویز شدیم:
– تقصیر توست.
-نه تقصیر توست…
نصف روز راه رفتن کم نبودها..بیابان آتش بود

احمدو محمود به هم افتادیم ولی زور احمد به من می چربید – آفتاب مغزمان رو خورده بود و ما لَه لَه زنان دعوا می کردیم و انگار من بودم که .. ناگهان خاموش شد همه چیز……. وقتی چشم باز کردم روی دوش احمد بودم که با بی نفسی مرا کِشان کِشان به سمتی می برد.
تا فهمید به هوش آمده‌ام او هم کنارم افتاد – زبانم چوب شده بود – چشمانم تار می دید – اما من می ترسیدم؛ گرگ ها میخورنم؟ جنازه ام؟ پدر و مادرم؟ – صدای احمد بود که بی حال داشت میگفت بیا خدا و رسولش را بخوانیم شاید نجاتمان دادن و … سوز صدای احمد بود که ضجه وار و کودکانه میگفت: “خدایا به حق رسول خدا”… “آی رسول خدا”…
-ای وای من ماررررررررررررررر..

تار میدیدم اما مار را میدیدم – روی سینه ی احمد – واقعنی مار بود و من زبان حرف زدن نداشتم و احمد هم بی حال بود – آماده ی زدن داشت می شد سرش را کمی عقب برد … ولی یهو دیگر همان جا ماند انگار مسخ شد و مرد آرام سرش را گرفت و بکناری انداخت … ملک الموت؟ با لباس سفید؟ “عجب سر و صدایی بپا کرده اید.! صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه درآمده” صدای مرد بود که به احمد میگفت “هم پر سوز ناله کردید و هم بلند” و دستش همزمان روی شانه و بازویم بود
روحم بود، نیرویم بود و همه چیز داشت بر میگشت چنان که بی اختیار ایستادم … خیره … خیره .. حنظل بیاورید. صدای مهربانش بود. و ما خیره شده بودیم ،هم من و هم احمد به خال سیاه روی گونه اش … ناگهان حواسم جمع شد دو نفر بودن جوانتر و پیرتر. نه به این صدای مهربان و نه به حنظل گفتنش؟! مگر می شود حنظل بخوریم و خوردیم او برایمان نصف کرد و شما نخوردید. که بدانید میوه ی بهشتی چیست حتی حنظل .. که ما فکر میکردیم بدترین و تلخترین میوه ی بیابانی دنیاست. گیج شده بودیم این چه وضعش بود دیگر … اینقدر مهربانی؟ ! که یهو لرزیدم . دقایقی بود که سواران رهایمان کردن گفته بودن فردا صبح باز میگردند . و ما صدای زوزه ی گرگ ها را می شنیدیم … احمد از من کمی بزرگتر بود ناگهان نهیبم زد نترس مگر نشنیدی گفت: از این خط دایره ای که بدورتان کشیدم آنورتر نروید! چشم بازکردیم که پیرمرد خارکن بالای سرمان بود میخواست زودتر ما را ببرد و مژدگانی بگیرد. گفت همه گفتن مرده اید! و من و احمد یادمان آمد نیمه شب آنها بازگشته بودند و ما نماز صبح را با سواران سفید پوش خواندیم و البته فهمیدیم به سبک شیعیان خواندند نه با روش ما و هر چه اصرار کردیم ما را با خود ببرید.
رفتنــد…

همراه ما باشید در صفحه اینستاگرام و تلگرام

instagr.am/ZAHRAmedia.ir

t.me/ZAHRAmedia